مساله بزرگ و مسخره از دو دیدگاه

ساخت وبلاگ

وقتی که نمیتونم حرف دلمو بزنم. وقتی که این تفاوتمون اینقدری برام بزرگ شده که خیلی وقتها حس از دست رفتن بهم دست میده عصبی میشم و بهونه گیری میکنم و‌ سر چیزهایی که دردم نیستند ناراحتی میکنم. نه تقصیر اونه، نه تقصیر من... اما هر دو اذیتیم. شاید من خیلی بیشتر... من واقعا شادی کردن و رقصیدن (از نظر خیلی مذهبیا مذمومه) تو دلم مونده!! من واقعا تخلیه هیجان و شادی و جیغ و‌ هورا تو دلمه!! اینه که الان سر اینکه شرایطم جور نیست که بتونم عروسی برم ناراحتم.‌ نه اینکه تو عروسیا هم فعال باشم ها، نه اصلا! فقط دوست دارم یه جا بشینم و شادی رو‌ تماشا کنم. من عقده شادی و رقص تو خونه رو دارم نه بیرون! چون تو خونه این مساله تامین نیست. هر عروسی برای من حکم گنج ( ر.. بفهمه میگه چه قدر چیپ :)) رو داره:) و وقتی نمیتونم برم حس بدی بهم دست میده...

پ.ن.

# ما میتونستیم تمام لحظات باهم بودنمون روتبدیل به یه عروسی شاد دو نفره بکنیم اما خب نمیشه!

# اگر میدونستم پنجشنبه و‌جمعه در حین تمیزکاری خونه قراره باهم شادی کنیم و بخونیم و برقصیم، عمرا اگه غم دلمو میگرفت که چرا مرخصی ندارم و بلیط گیرم نیومد که برم عروسی یه فامیل دور....

و خدایی که در این نزدیکی است......
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aloneweblog9 بازدید : 29 تاريخ : يکشنبه 15 بهمن 1402 ساعت: 17:54