این متن رو از یک وبلاگی گذاشتم. خیلی قشنگ گفته...
" گمانم زیادتر عمر میکنیم تا هی بفهمیم هیچی نیستیم. یک کوچکی بیانتهاییم. یک جزیرهی خیلی ریز. خیلی ریز. تعمداً میگویم جزیره که ذهنتان برود سمت بیارتباطی. تنهایی. حصار. حصارِ آب. زیادتر عمر میکنیم که بیشتر بفهمیم که هرکدام جزیرهایم و عمراً بدانیم توی جزیری بغلی واقعاً چه خبر است. آنجا خورشید چطوری طلوع میکند؟ چطوری غروب میکند؟ نمیدانیم. هیچ نمیدانیم. تابستان آنجا به گرمی تابستان ماست؟ زمستان به سردی زمستان ما؟ نمیدانیم. از اینجایی که ما ایستادهایم و محض رضای خدا یک قدم هم نمیتوانیم ازش بیرون بیاییم چون بیرون آمدنمان مساوی است با من-نبودنمان و نا-بود شدنمان، فقط سایهای از جزیرهی مقابل میبینیم. فقط یک تصویر. خیال میکنیم چون او هم جزیرهست، لابد آفتاب همانطوری روی سرش میتابد که روی سر ما. هه. چه تصور کودکانهای. آفتاب به عدد جزیرهها متفاوت میتابد. به عدد آدمها.
چند روز پیش داشتم یک جایی میخواندم که دنیا به نظر خوشگلها جای بهتری است برای زندگی و آدمها هم به نظرشان موجودات دوستداشتیای هستند. چرا؟ چون از بچگی لپشان را کشیدند و قربان صدقهشان رفتند تا همین حالا که خیلی درها خود به خود به رویشان باز میشود چون خوشگلاند. بدون اینکه خودشان دقیقاً بدانند این دره به خاطر خوشگلیشان باز شده. بدون اینکه حتی طرف مقابل بداند دره را به خاطر خوشگلی این یارو به رویش باز کرده. چقدر قصه ساده است و در عین حال دردناک میشود وقتی به زشتها فکر کنیم. یک زشت چقدر باید تلاش کند که دنیا را قشنگ ببیند و آدمهایی را که دائم پسش میزنند و اخ و پیفش میکنند دوست بدارد؟
همین دیشب جزیرهای بهم پیغام داد که فلانجا چه زشت است. آدمهاش چه منفوراند. از حرفش شوکه شدم. فلانجا همانجایی بود که یکجور دیوانهواری دوستش داشتم. آدمهاش برایم عزیزترینها بودند. بعد جزیرههه بیشتر حرف زد. بیشتر حرف زد. از بلاهایی که سرش آوردند برایم گفت. منظرش را برایم توصیف کرد. دیدم خب طفلکی حق دارد از این منظر آنجا را این همه زشت و آدمهاش را این همه منفور ببیند. بلاهایی که سر او آمده بود هیجوقت سر من نیامده بود. انگار من همانی باشم که آنجا همه در را به رویم باز میکنند و من هم خوشباورانه فکر میکنم چقدر مهرباناند. چقدر عزیزاند.
جزیرهای که شما باشید و من باشم و شاید خوشگل، شاید زشت، شاید معمولی، شاید باهوش، شاید دارا، شاید ندار، شاید افسرده، شاید شنگول، شاید صاحب مادر، شاید بیمادر، شاید بچهدار، شاید بیبچه، شاید تنها، شاید شولوغ، شاید منزوی، شاید خوشحال، شاید بدحال و و و هیچوقت نمیتوانیم بفهمیم خورشید روی سر جزیرهی بغلی که این همه با ما فرق دارد چطور میتابد. وقتی جزیرهی بغلی شروع کرد به غر زدن، شروع کرد به نالیدن، شروع کرد به فحش دادن، شروع کرد به گریه کردن، میشود اینقدر بهش نگوییم همه چیز خوب و آرام است؟ وقتی جزیرهی بغلی گفت عجب منظرهی کوفتی مقابلم است، میشود اینقدر اصرار نکنیم که نه همهچیز قشنگ است؟ میشود از منظر خودمان که هیچوقتِ هیچوقِت هیچوقت نمیتوانیم ازش بکَنیم، اینقدر داوریاش نکنیم که اَه چقدر افسردهای، چقدر نالانی، چقدر منفیبینی، چقدر بدی و ...؟ به نظرم اگر میخواهیم کمکش کنیم، فقط گوش کنیم و سری تکان بدهیم. نیاز نیست زیباییها را یادش بیاوریم. همین که یکجانبه داوریاش نکنیم، بزرگترین لطف را در حقش کردیم."
منبع: وبلاگ جیغ و جار حروف
و خدایی که در این نزدیکی است......برچسب : جزیره ای که حرکت میکند,جزیره ای که همه لختن,جزیره ای که همه درآن لختند,جزیره ای که گریه می کند,جزیره ای که مکان تو بود,جزیره ای که تبخیر شد,جزیره ای که ناپدید شد,جزیره ای که می چرخد,جزیره ای در کهکشان,عکس جزیره ای که همه لختند, نویسنده : 0aloneweblog9 بازدید : 182