همشهری طور!

ساخت وبلاگ

وقتی تازه استخدام شدم، میزم همسایه میز دختری همشهری طور (همزبان بودیم و شهرهایمان نزدیک بود تقریبا) شد. که اتفاقا این همشهری طور، همشهری یکی از بستگان بود که ازش اصلا خاطره خوبی نداشتیم و مصیبتها سر ما آورده بود!

اینقدر این همشهری طور غرغر میکرد که به مرز افسردگی رسیده بودم. اتفاقا هیچ کم و کسری نداشت، همه چی داشتند، پولدار، خودشون، خانواده خودش و خانواده شوهرش، شوهرش مرد خیلی خوبی بود از همه لحاظ، کم پیش میاد یه نفر اینقدر از همه ابعاد خوب باشه و شانسا یکی گیر این همشهری طور ما آمده بود (همه اذعان داشتند که شوهرش خیلی عالیه، من خودم هم از نزدیک میدیم). اما شخصیتش از اینا بود که با غرغر خودش رو خالی میکرد و همچنین اغراق در وضعیت! مثلا خونه خوب دوخواب بالای همت داشتند، هر روز می اومد گریه میکرد که وااای من بدبختم خونه م کوچیکه... و منی باید آرومش میکردم که هیچی نداشتیم و از بس قسط داشتیم منفی بودیم هرماه! یا مثلا خونه شون رو وقتی عوض کردند، اومد کلی گریه زاری که ماشینمون رو فروختیم و بعد من فهمیدم که نفروخته بودند و الکی بود همش!!!:( خلاصه اینقدری استرس میداد که نذر کردم میزم ازش جدا بشه! چون اصلا امکان جداشدن هم نبود‌. اون‌موقع ها که به ر... گفتم نذر کرذم جدا بشم ازش، گفت نه تو باید یاد بگیری که با آدمها کنار بیای اما الانها تحمل یک جمله از خ ر... رو نداره که بهش بگم، چون شناخت پیدا کرده ازش. میگه حق داشتی که اینقدر دعا کردی ازش جدا بشی. خلاصه تو جابجایی شرکت یه جوری پیش اومد که ازش جدا شدم. حالا تو یه اتاقیم اون اون ظلع اتاق و من این ظلع اتاق! دیگه از اون موقع، ازش خیلی فاصله گرفتم، راحت تر شدم، خیلی راحت! اما بازم ازش در امان نیستم. جدیدا ها شوهرش داره کارهاشون رو انجام میده که برن از ایران ( این کاری نمیکنه ها همه چی به عهده شوهره هست) و چون دارن از اینجا میرن، هر روز هر روز از بدی های اینجا میگه و ناامیدی پخش میکنه از صبح تا بعد ازظهر بکوب. و منی که تو وضعیت بسیار شکننده ای قرار دارم کل وجودم پر استرس، خشم، ناراحتی و حسرت میشه! استرس از رفتن خودم و خشم و ناراحتی از دست ر...
ر... گفت نمیتونم برم، در توان من نیست! حتی این جملات رو هم که مینویسم اشک تو چشمام جمع میشه! خیلی دوست داشتم اینطوری نباشه، خیلی دوست داشتم جلوی زنش از نتوانستن حرف نزنه. خیلی دوست داشتم تمام تلاشش رو بکنه و اگر نشد بگه ببین تلاش کردم و نشد، اما خب همینی که هست. خیلی دوست داشتم از اینهایی بود که دنبال راه حل بود نه پاک کردن صورت مساله. چند ماهه که گفته و من تو این چند ماه هنوز نتونستم این قضیه رو هضم کنم و روز به روز حالم داره بد و بدتر میشه! از نرفتن حالم بد نمیشه از نتوانستنش حالم بد میشه. از اینکه انگار بخشی از تکیه گاه بودنش رو از دست دارم میدم....
روز به روز با هر جمله مربوط به زبان خوندن و رفتن که از هرکسی میشنوم ، بهم میریزم. اینکه س.ب. که هزار برابر از ر... ضعیفتر هست هفته ای دوبار میره کلاس زبان، بهمم میریزه، اشک تو چشام میاره، به خوددرگیری میرسم که مگه من چیکار کردم که ر... میگه در توانم نیست. اون زنش چیکار کرده که اون میره کلاس زبان. اصلا مگه با زن هست این چیزها؟!!
ر... نرفتن رو انتخاب کرده، انتخاب که چه عرض کنم نمیخواد به خودش سختی بده... اما من مثل اون نیستم، نمیتونم راحتی مقطعی الان رو انتخاب کنم. من باید تمام تلاشم رو بکنم برای پسداک. و این تصمیم به رفتن سختی های خودش رو داره. سختی ها و استرس های خودش...
من و ر... تو یه کشتی هستیم. نمیتونم دست رو دست بذارم و هیچکاری نکنم. ر... با این کارش این سختی ها و استرس ها را انداخت گردن من. هیچ مشکلی نیست. من هیچوقت از سختی ها نترسیدم. فقط مشکلم مادر شدنم هست که اولا باید خیلی سریع کارهام جلو بره و بعد اینکه به فکر راه حل پزشکی باشم! اگر ر... به فکر بود که من با خیال راحت مادر میشدم اما حیف....

پ.ن.
@ ر... آدم خیلی خوبیه مثل تمام آدمها که کامل نیستند. اونم همینطور. اینجا شاید جنبه های منفیش بولد باشه و جنبه های خوبش پنهان!
@ خیلی وقتها به خودم میگم ف... فرض کن مجردی، میخوای تنهایی بری، تازه یه نفر هم هست که حمایت عاطفی ت میکنه خیلی خوبه که! اما لامصب فوری این فرض فرو میریزه و جاش رو میده به حسرت....
@ کاش ر... یه کاری برای این بحران سازیش میکرد!
@موضوع کاری من اصلا ناول نیست و این یکی از بزرگترین استرس های منه! اصلا کار تیمی تو رزومه م ندارم و این هم یکی از بزرگترین استرس ها هست برای من...

، خانواده خودش و خانواده شوهرش، شوهرش مرد خیلی خوبی بود از همه لحاظ، کم پیش میاد یه نفر اینقدر از همه ابعاد خوب باشه و شانسا یکی گیر این همشهری طور ما آمده بود (همه اذعان داشتند که شوهرش خیلی عالیه، من خودم هم از نزدیک میدیم). اما شخصیتش از اینا بود که با غرغر خودش رو خالی میکرد و همچنین اغراق در وضعیت! مثلا خونه خوب دوخواب بالای همت داشتند، هر روز می اومد گریه میکرد که وااای من بدبختم خونه م کوچیکه... و منی باید آرومش میکردم که هیچی نداشتیم و از بس قسط داشتیم منفی بودیم هرماه! یا مثلا خونه شون رو وقتی عوض کردند، اومد کلی گریه زاری که ماشینمون رو فروختیم و بعد من فهمیدم که نفروخته بودند و الکی بود همش!!!:( خلاصه اینقدری استرس میداد که نذر کردم میزم ازش جدا بشه! چون اصلا امکان جداشدن هم نبود‌ اون‌موقع ها که به ر... گفتم نذر کرذم جدا بشم ازش، گفت نه تو باید یاد بگیری که با آدمها کنار بیای اما الانها تحمل یک جمله از خ ر... رو نداره که بهش بگم چون شناخت پیدا کرده ازش. میگه حق داشتی که اینقدر دعا کردی ازش جدا بشی. خلاصه تو جابجایی شرکت یه جوری پیش اومد که ازش جدا شدم. حالا تو یه اتاقیم اون اون ظلع اتاق و من این ظلع اتاق! دیگه از اون موقع، ازش خیلی فاصله گرفتم، راحت تر شدم، خیلی راحت! اما بازم ازش در امان نیستم. جدیدا ها شوهرش داره کارهاشون رو انجام میده که برن از ایران ( این کاری نمیکنه ها همه چی به عهده شوهره هست) و چون دارن از اینجا میرن، هر روز هر روز از بدی های اینجا میگه و ناامیدی پخش میکنه از صبح تا بعد ازظهر بکوب. و منی که تو وضعیت بسیار شکننده ای قرار دارم کل وجودم پر استرس، خشم، ناراحتی و حسرت میشه! استرس از رفتن خودم و خشم و ناراحتی از دست ر...
ر... گفت نمیتونم برم، در توان من نیست! حتی این جملات رو هم که مینویسم اشک تو چشمام جمع میشه! خیلی دوست داشتم اینطوری نباشه، خیلی دوست داشتم جلوی زنش از نتوانستن حرف نزنه. خیلی دوست داشتم تمام تلاشش رو بکنه و اگر نشد بگه ببین تلاش کردم و نشد، اما خب همینی که هست. خیلی دوست داشتم از اینهایی بود که دنبال راه حل بود نه پاک کردن صورت مساله. چند ماهه که گفته و من تو این چند ماه هنوز نتونستم این قضیه رو هضم کنم و روز به روز حالم داره بد و بدتر میشه! از نرفتن حالم بد نمیشه از نتوانستنش حالم بد میشه. از اینکه انگار بخشی از تکیه گاه بودنش رو از دست دارم میدم....
روز به روز با هر جمله مربوط به زبان خوندن و رفتن که از هرکسی میشنوم ، بهم میریزم. اینکه س.ب. که هزار برابر از ر... ضعیفتر هست هفته ای دوبار میره کلاس زبان، بهمم میریزه، اشک تو چشام میاره، به خوددرگیری میرسم که مگه من چیکار کردم که ر... میگه در توانم نیست. اون زنش چیکار کرده که اون میره کلاس زبان. اصلا مگه با زن هست این چیزها؟!!
ر... نرفتن رو انتخاب کرده، انتخاب که چه عرض کنم نمیخواد به خودش سختی بده... اما من مثل اون نیستم، نمیتونم راحتی مقطعی الان رو انتخاب کنم. من باید تمام تلاشم رو بکنم برای پسداک. و این تصمیم به رفتن سختی های خودش رو داره. سختی ها و استرس های خودش...
من و ر... تو یه کشتی هستیم. نمیتونم دست رو دست بذارم و هیچکاری نکنم. ر... با این کارش این سختی ها و استرس ها را انداخت گردن من. هیچ مشکلی نیست. من هیچوقت از سختی ها نترسیدم. فقط مشکلم مادر شدنم هست که اولا باید خیلی سریع کارهام جلو بره و بعد اینکه به فکر راه حل پزشکی باشم! اگر ر... به فکر بود که من با خیال راحت مادر میشدم اما حیف....

پ.ن.
@ ر... آدم خیلی خوبیه مثل تمام آدمها که کامل نیستند. اونم همینطور. اینجا شاید جنبه های منفیش بولد باشه و جنبه های خوبش پنهان!
@ خیلی وقتها به خودم میگم ف... فرض کن مجردی، میخوای تنهایی بری، تازه یه نفر هم هست که حمایت عاطفی ت میکنه خیلی خوبه که! اما لامصب فوری این فرض فرو میریزه و جاش رو میده به حسرت....
@ کاش ر... یه کاری برای این بحران سازیش میکرد!
@موضوع کاری من اصلا ناول نیست و این یکی از بزرگترین استرس های منه! اصلا کار تیمی تو رزومه م ندارم و این هم یکی از بزرگترین استرس ها هست برای من...

و خدایی که در این نزدیکی است......
ما را در سایت و خدایی که در این نزدیکی است... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0aloneweblog9 بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 4 ارديبهشت 1402 ساعت: 18:25